خا نه دوست آخرین مطالب
گنجشک وخدا
مدت ها بود که گنجشک به خدا هیچ سخنی نمی گفت. فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان می گفت: من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی که دردهایش را در خود نگه می دارد. و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درختان خدا نشست فرشتگان چشم به لب هایش دوختند گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود و گفت: با من در میان بگذار آنچه سنگینی سینه ی توست گنجشک گفت: لانه ی کوچکی داشتم آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام طوفانت آن را از من گرفت تنها دارایی ام همان لانه ی محقر بود که آن هم...! و سنگینی بغض راه را بر کلامش بست... سکوتی در عرش طنین انداز شد . خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود و تو خواب بودی به باد گفتم: تا لانه ات را واژگون کند آنگاه تو از کمین مار پر گشودی. گنجشک خیره، در خدایی خدا مانده بود خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه ی محبتم از تو دوری کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد... زهرا غفوری/ قزوین موضوع مطلب : پیوندها لوگو لینک های مفید آمار وبلاگ
امکانات جانبی |